دیگه نمی خوام ادامه بدم این زندگی رو .

دیشب اون قدر انرژی مثبت داشتم که حال بقیه رو هم خوب می کردم . یه دفعه یه نفر یادم انداخت تولدم رو . نمی دونم چرا این قدر از آداب و رسوم تولد گرفتن بدم میاد. داشتن فکر میکردن چه کیکی بگیرن ببخشید اشتباه شده اصلا نمیخواستم این قدر عیان متولد شم نمیخواستم همه بخندند و خودمم غمگین ترین باشم

درست مثل یه رباط رفتار میکنن ااا ببخشید ربات . الان با کیک و نوشتن تاریخ دقیق تولد فقط دارن عذاب وجدان خودشون رو تسکین میدن. اصلا هم مهم نیست ک چه قدر ناراحتم

برای نجات خودم حداقل کاری که کردم این بود که اینستا رو پاک کردم تا ادا و اطوار هاشون رو نبینم

اینستاگرام برام شده یه سطل زباله خیلی قشنگ که هر کسی با رنگ کردن در و دیوارش میخوان زندگی رو برای خودشون قابل تحمل کنن

پ.ن الان همون ناشناس با پروفایل سیاهش میاد دوباره واسم فلسفه هاش رو بلغور میکنه . فکر هم میکنه من مثل اونم


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها