همیشه از موراکامی خیلی یاد گرفتم . یادمه از وقتی که کافکا در کرانه رو خوندم ، حسابی فکرام عوض شد . می خواستم بلند بشم برم خودش رو پیدا کنم باهاش حرف بزنم . می خوام پیداش کنم ازش تشکر کنم که مثل یه استاد صبور به من کلی درس داد. کتاب هاش می تونه یه درمان باشه برا آدم. مخصوصا وقتی که حس همزاد پنداری داشته باشی .
یکی از درس هایی که ازش گرفتم از نوشتن بود که چطور می تونه نویسنده رو درمان کنه و از کلی فکرهای مزاحم و خواب های چرت و پرت آزادش کنه . از تجربه های خودش می گفت. از وقتی که رمان های بلند می نویسه دیگه خواب نمی بینه . این یکی از بهترین حرفاشه.
خیلی وقت ها فکر می کنم هر چی بیش تر می شناسمش ، می فهمم که چه قدر گیر کردم توی یه زندگی تکراری . توی یه نوع فرسودگی
یه خودآگاهی خاصی میده به آدم که جای دیگه نمیشه پیدا کرد
موراکامی کار نمایشی نمی کنه . واقعا می نویسه و همین کمکش می کنه تا درگیر دنیای خشن و خیالی بعضی آدم ها نشه
راه نجاتش رو پیدا کرده و ادامه اش داده
هر چی یاد گرفتی رو نگه دار. فهم و آگاهیمون خیلی کمه. پس نیاز دارم هرروز دوباره خودم رو بیرون بکشم از روزمرگی و دوباره خودم رو یاد بگیرم
کلی فیلم ندیده
کلی کتاب نخونده
کلی تحلیل و نقد
کلی جاهای نرفته
کلی آدم
کلی دوست ندیده
کلی زبان جدید
کلی فرهنگ نشناخته
کلی کشف
کلی اختراع
گاهی کار به این جا میرسه که
دلم می خواد ننویسم
فقط مدل خودم باشم
هر چی هم این "خودم" شعاری باشه
خب معلومه که خودم بودن سخته
اصلا همین که میام واقعی باشم . همین که میام چشم باز کنم رو به خودم تا کشفش کنم . تا بفهمم رنگ و بوی دنیام رو
چشمم میافته به صفحه رنگی رو به روم که پر شده از کادوهای تولد،ولنتاین ، show off طوری های جذاب خلاصه .
اون وقت تو از راه می رسی. رنگت پریده .یه قلمو دستت گرفتی. می فهمم که چه بی حوصله ای . اصلا مثل یه سیاه چاله شدی از بس که حس پوچی کردی ، از بس که دیگران رو دیدی اما خودت رو نه
. چرا همه این قدر جذابن! دوز اسکارلت ج نشون بالاست.چرا جذابیتشون این قدر براقه .
آره آره.ولی ببین پاییز تو هم جذابه.
Who am I
I feel I'm lost
I can't look at the sun
I hate my previous thoughts
I hate who I was last week
Full of hatred, sadness,spite and heartlessness
I had no idea about my life of this laziness that I was stuck
Now the matter is Peace
The matter is that I hate every kinda politics in this crazy world
I'm looking for an ego who is free from others pride & prejudice . Their enmity is none of my business.
Really , so what does the peace mean ?!!
دیگه نمی خوام ادامه بدم این زندگی رو .
دیشب اون قدر انرژی مثبت داشتم که حال بقیه رو هم خوب می کردم . یه دفعه یه نفر یادم انداخت تولدم رو . نمی دونم چرا این قدر از آداب و رسوم تولد گرفتن بدم میاد. داشتن فکر میکردن چه کیکی بگیرن ببخشید اشتباه شده اصلا نمیخواستم این قدر عیان متولد شم نمیخواستم همه بخندند و خودمم غمگین ترین باشم
درست مثل یه رباط رفتار میکنن ااا ببخشید ربات . الان با کیک و نوشتن تاریخ دقیق تولد فقط دارن عذاب وجدان خودشون رو تسکین میدن. اصلا هم مهم نیست ک چه قدر ناراحتم
برای نجات خودم حداقل کاری که کردم این بود که اینستا رو پاک کردم تا ادا و اطوار هاشون رو نبینم
اینستاگرام برام شده یه سطل زباله خیلی قشنگ که هر کسی با رنگ کردن در و دیوارش میخوان زندگی رو برای خودشون قابل تحمل کنن
پ.ن الان همون ناشناس با پروفایل سیاهش میاد دوباره واسم فلسفه هاش رو بلغور میکنه . فکر هم میکنه من مثل اونم
دوست های خوبمون رو نگه داریم❤ همون هایی که میان از پشت سر میدون سمتت . دست میذارن رو چشم هات. میگن من کی ام. همون عینکی های مو فرفری جذابی که بوی قهوه ی سوخته میدن .
حتی غم پشت خنده هات رو هم میفهمن
دنیا خیلی از این آدم ها می خواد تا جنگ ها تموم بشه .
تا توی پاییز صدای خش خش برگ بشه پناهگاه
باید فاصله بگیرم از خودم از خودم و از وزوزهای توی سرم خسته شدم از لقمه های آماده ای که
فرود میاد توی مخم وسط درس خوندن و دست کاری میکنه اعصابم رو تا حدی که عصبانی ام کنه مثل یه گرگ زخمی رفتار کنم با زندگیم .
باید فاصله بگیرم و نگاهش کنم به آدمی که ساختم یا گداشتم ساخته بشه
یه مترسک تنها یا هر چیز ناشناخته دیگه . میدونم که خیلی براش کم گذاشتم خیلی
یه سوال داشتم . تازگی ها یه نفر میاد زیر پست هام و خصوصی برام کلی حرف های تیپ صادق هدایت میزنه . خیلی حس منفی بهم میده . حس میکنم یه هکر هست . یه پروفایل سیاه داره و عکس یه چشم روش هست اسمش هم night wolf بود . حس ناامنی و این چرت و پرت ها بهم دست میده می خواستم ببینم اگه شما با چنین مورد هایی مواجه بشید چه می کنید .
واقعا ترجیح میدم اگه راه حلی پیدا نکردم صفحه ام رو پاک کنم و بی خیال این وبلاگ بشم
بی حوصلهترین آدم روی زمین ام.حالا که این روزها میگذره و رهگذران اخمالو به من چپ چپ نگاه میکنند . گاه دستهای سیاهشان را از جیب های خالی خود درمیآوردند و درگوش بغل دستیشان نگه میدارند و در باب من پچ پچ میکنند. من آدم عجیبیام آره آره ممنونم بابت یادآوریتان
حتما گوشهای از ذهنم هک میکنم شما را. اما گذر که کنم شما را هم از یاد میبرم.
راستی میدانستی که همین چند روز پیش با تبر زخمیات کردم. یادم نمیآید شاید گوشهای از جنگل پرتاب کردم جسدت را.
خوبتر که بیشتر تو را فراموش کنم . بهتر که جدا شدم از دنیای کوچک مسخرهات. بهتر که نیستی
بهتر که فاصله داری و میتوانم قدری نفس بکشم آرامتر از قبل. میتوانم با کفشهای نارنجیام کل پارک و خیابان را بدوم و خیالم از نبودن تو . از نبود نگاه سنگین و آزاردهندهات راحت باشد. خوب تر که اپلای کنی و زودتر بری فقط هرجا میروی فرانسه نباشد، چون لیاقتش را نداری. چون بویی از آرامش و هنر نبردی چون شعورت در حد لذت بردن از مسخره کردن زندگی بقیه ست.
درباره این سایت